Quantcast
Channel: کاش سرنوشت جزاین می نوشت
Viewing all 37 articles
Browse latest View live

کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت...

$
0
0
 

 

 

می دانم هرگاه این نامه ها را با خود می خوانی چشمهایت غرق در غضب می شود و فقط به من و سر نوشتم می خندی ....

می دانم همه ی نوشته هایم قصه های پوچ و تکراری بیش نیست برایت....

می دانم شاید هنگام خواندنش نیش خندی می زنی ومرا با تصویری محو از خاطرات بی حاصلمان از نظرت پس می زنی ...

گرچه این را هم می دانم که تو حتی نیم نگاهی به  نامه های دل شکسته ام هم نمی اندازی آخر خاکستر همه ی آنها را همیشه هیچ می کنی... .

می دانم روزگارمان این چنین نبود...

می دانم روزگاری این چنین نبودی...ومی دانم این چنین روزگارا روزگاری دوستانی از نظرم گذراندنداما آن روزگاران فقط غرق در روزگار آنچنینی تو بودم وتو بودی که این چنینش کردی ...روزگاری که....

می دانم نمی خواهی باز سر قصه راباز کنم ،نمی خواهی باز شهر زاد قصه گویت شوم.نمی خواهی با لالایی هایم خوابت کنم تا مثل همیشه از لبخند هایت بگویم وتو دوباره مثل همیشه با خشمت پرتش کنی سویی....اما چه کنم ....روزگار این گونه خواست تا قصه نویس غصه هایم باشم.

با همین دستها اشک ها و لبخند ها را ترسیم کنم وبا همین دست ها به یادت بنگارم،با همین دست های بی دست توزندگی کنم ،باهمین دستها زندگی را در دستان دیگران بگذارم ،با همین دست ها با دیگرانی که برایم ما شدندبه یاد دستهای دیگرانی که رفتند لبخند بزنم...

سخت است ولی سال هاست کارهای سخت کار سهل زندگیم شده ...

باز هم لبخند می زنم ...باز هم چشم به راه روزهایی روشن که از پس افق تاریک دیروز می آید می دوزم تا زندگی از نو بر فراز ابرهای امید برپا کنم....

دیروزی که تو ر.زگارت،ویادگاریهایت برایم رقم زدندوفردایی که من رویاهایم  ولبخندهایم می خواهیم رقم بزنیم.

تا شاید آنجا که خبری از گردباد وجود تو نیست بتوانم برای ثانیه ای هم که شده رنگ خدا را در لبخند خورشید بپیمایم.

می دانم هرچند که خدا هم دلش از من گرفته است .ولی باز هم بی تو بی امید برگشتت می روم تا بسازم سرنوشتی نو برای کوچ همه ی خستگی ها وغصه هایم.

می دانم که بهتر از من می دانی

                می دانی تو خودت همیشه می گفتی

                                                      «کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت»

شاید آن روزها می دانستی قرار نیست هیچگاه سرنوشت ما به هم گره بخورد...همیشه عاشق خط های موازی بودی...انگار از همان اول تا ته قصه را خوانده بودی از همان اول پشیمان بودی...هرلحظه خواستی پایان قصه را فریاد کنی... هر لحظه...

                    یادت می آید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

می دانی؟امروز می خواهم کاش هایت را به یقین مبدل کنم ...امروز می خواهم برایت سرنوشتی را بسازم که هیچ جای دنیا نمونه اش را نمی یابی....

می خواهم قصه ات را فقط از زبان خودم بشنوی نمی خواهم آنرا هیچ نقالی نقل کوچه و بازار کند.بگذارآغازروزهای سردت از دل من بر آید تابر دل سنگت نشیند...

امروز می خواهم برایت سرنوشتی بسازم  که هیچ خاطرش از روحت هم جدا نشود.سرنوشتی که روحت را جدا کند.سرنوشتی رقم زنم که هیچ رقمش راندیده باشی کاش بودی و میدیدی که دارم میخندم ...

پس ازسرگذشتن روزهای با تو بودن روزهای جدایی وسرنوشتی که تو برایم تصویر کردی امروز با قصه ای نو به سان کودکی نو پا لبخندشوق می زنم .دیگرخبری از اشک و آه نمیگیرم.

همه را برای قصه ی تو بقچه کرده ام تا در طاقچه ی تنهایی هایت همه را سهم بی کسی هایت سازم ...

کاش می شد تا در کنارت باشم ...نه دیگر کافی است...از این دور دست ها هم می شود نگریست ...

کاش زودتر قصه را جمع کنم وهمه را تقدیم دستهای خاکستریت کنم.آنگاه تکیه می دادم بر پشتی خیالات وفقط خون گریستنت را با تمام دل و جان نوش می کردم...

آه....

             چه قصه ی دل انگیزی....

                              چه رمان خواندنی....

فقط اگر توانستی تا آخر قصه بمانی آخر وهم این دارم بمیری و نتوانی صحنه های دلربای زهر نوشیدنت را به چشمان پر انتظارم هدیه کنی...

هر روز فقط به نامه هایم می خندی ...بگذار امروزت را سیاه ببینم وبرای یک دم هم که شده جایمان عوض شود...

امروز تو سیر گریه کن .امروز تلافی همه ی دیروزها ولبخندهایم را از صورت بی روحت پس می گیرم...

دیگرنمی خواهد هر روز افسوس روزهای خوشی را بخوری که سر انگشتی از اشک های من ندارد...دیگر نمی خواهد ...دیگر نمی خواهد بگویی کاش...

امروز می خواهم از سر بنویسم سرنوشت را....  .....  نه    .........   سرنوشت تورا نه

سرنوشت تو از سر آغاز جدا زتاری کی های سرنوشت من بود.سرنوشت تو سال هاست ازپرتگاه سرنوشت من اوج گرفته ...سرنوشت تورا با تمام تلخی هایش واگذار چشمان خونینت می کنم.

نه نترس...سرنوشت هرکس را همان که آفریده ترسیم می کندبعدهم خودش....

این دم در سرنوشتت نمی توانم سهیم باشم پس تو وسرنوشتت می سپارم دست پروردگار مهربان همان که فقط می تواند آه مظلوم را از دامان ظالم بازگیرد...

می سپارمت دست خدا

باز هم می خواهم بنویسم...

می خواهم بنویسم از سرنوشتی نو ...

                      آری

این سرنوشت من است پرازروشنی ولبخند با چشمک هایی از خدا

دیگر این قصه تکراری نیست که بخواهی با خواندنش به من بخندی،این نامه های تو خالی نیست که بخواهی تقدیم به قلب آتشت کنی...دیگر آن صحنه هایی نیست که بخواهی از آن زورقی سازی وبر امواج مه آلود خاطرات گم شده ات رهایش سازی...

این قصه ی جدید من است با قصه نویسی نو،

روزهایی گرم و روشن و بهاری روزهایی به گرمی سپیده ی صبحگاهی روزهایی به شیرینی سرنوشت ماه...روزهایی به زیبایی سرنوشت لبخند روزهایی به سبزی سرنوشت من ،سرنوشتی که در آن هیچ کاشی حصرتی وهیچ رویایی ازتوخاطراتت وعشقت وقلبت درهیچ کجای سرزمین سبزش به چشم نمی خورد

سرنوشتی نوبابازیگرانی تازه نفس که هیچ بویی از درد ،نفرت و نامردی به مشامشان خطور نکرده

سرنوشتی که در آن هیچ دلی خالی از عشق ومهربانی نمی ماند

هیچ اشکی برای از دست دادن عشق رفتن بی صدایش وسخت در بیابان غربت گیرافتادن در آن نیست.

همان شهر فریبنده ایست که دور از همه ی فریبها و نی رنگهای تو با فاصله ی چند فرسخی از دریای پر تلاطم که تمام عشق را چون سراب گرفتارخود می کند است .

این همان شهریست که می شود تمام رویاهایت را تبدیل به حقیقت کنی شهریست که هیچ رنگی جز رنگ آشنایی خدا در آن پر نمی زند...

شهریست که در آن می شود

عاشق شد

عاشق ماند

وعشق را به پهنای گونه سرازیر کرد....

«سرنوشت از سر نوشته شد»

 

پایانی غم انگیز بالاخره کشتمش ...اونم توروز تولدش....پس به اون تبریکو به من تسلیت بگید........اینم همون فاصله ای که بینمون ایجادشد ...

شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادی وغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

خوب آقا محمد.........خیلی ها بهم میگفتن برای فراموش کردنت باید ازت متنفر شم.....شایداین تنها راهی بود که جلوی پام گذاشتی......خیالت راحت اینم کادوی تولدتت می رم واسه همیشه.......کارمن و تو برای این دنیا تمومه فقط می مونه اون دنیا که خدا باید واسمون قضاوت کنه.........اگه من اشتباه کردم باید تاوان پس بدم واگه این اشتباه از جانب شما بوده من نمی گذرم وامیدوارم خدا هم نگذره..........

می دونی حالا خوب شناختمت بهتر از خودت می دونم با نوشتن اینا ذهنیتت نسبت به من کلی تغییر می کنی ولی هیچ وقت از نوشته هام پشیمون نمی شم یه عمری تو دل می شکندی این بار من میشکنم .......دلتو نه مردنگی غرورتو پس خوب بخون............

تو قمار باز قهاری هستی .........

یه قمار باز قهار که کار بلد،و همه چیزو حساب شده انجام میده .........این بدترین تشبیهی بود که به ذهنم رسید.......

این بارم تو قمارت بردی بازنده ی این قمارم زندگی من بود...........بهت تبریک می گم آقای قمار باز......

سیاستی که تو داری قابل توصیف نیست خوشم میاد کاری روبر خلاف میلت نمیکنی.........

حتما می خوای بگی دارم بت توهین می کنم..........بگو چون این حق و دارم زندگیمو گرفتی ولی اینا توهین نیست حقیقت لا اقل فقط برای من اگه هم واقعت نداشته باشه که می دونم نداره واسه من اینجوری رفتار کردی که این حرفارو بشنوی................با این که تا زنده ام دلم ازت صاف نمیشه ولی بازم عشقمی ومی پرستمت اینم از دیونگیمه که هنوز عزیزمی.... مجبورم کردی تو روز تولدت بهت توهین کنم که این جوری اشکام بریزه..........ببخشید رو دلم سنگینی کرده بود باید می زدم.......... .اینم دعایی که هر عاشقی واسه عشقش می کنه..............

محمدم............

عشق پاکوفراموش نشدنیم..........

تا وقتی زندمبرات دعا می کنم توی دلت همیشه شادی باشه و غم و غصه جای شادی رو نگیره.........

عشقه من امیدوارم به عشقت (پیتالا)برسی...........

.......................................................................................................................

............................................................................................

............................................................................

...............................................................

....................................................

......................................

........................

............

.....

..

حرف آخرم اینکه(منم میشم مثل این ار امشب تا آخر عمرم سر مزار پاکت میرمو به نرمی اشکام تا ابد واست عزاداری می کنم....موفق باشی بااااای)

عکس جدایی

 


...

$
0
0
وقتی بود نمی دیدم

                  وقتی می خواند نمی شنیدم

وقتی دیدم که نبود

                  وقتی شنیدم که نخواند...

         (دکتر شریعتی)

غمگین

...

$
0
0
به نسیمی همه را به هم مکی ریزد

    کی دل سنگ تو را آه به هم می ریز

         سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

               که به یک سنگ زدن ماه به هم می ریزد

                     عشق بر شانه هم چیدن سنگ است

                           گاه می ماند و گاه به هم می ریزد

                               آنچه را عقل یک عمر به دست آورده است

                                    عشق در یک لخظه ی کوتاه بهم می ریزد

                                           آه !یک روز همین آه تو را می گیرد

                                                 گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

من.پنجره.اتاق و دفتر نقاشی

$
0
0

 

نمیدانم تا کدامین طلوع  باید شب های تیره ام را با خورشید چشمانم روشن نگاه دارم؟؟؟

 تا کدامین طلوع باید چون شمع بر سر نامه های تو فنا شوم؟؟؟

 و تا کدامین طلوع باید برای تو رنج نامه بنویسم؟؟؟

کاش میشد این شب هیچگاه طلوع نداشت...

کاش میشد فرشته ی مهربانی ها برای یکبار هم که شده سراغی از من  میگرفت و تمام آرزوهایم را یکجا براورده میکرد...

کاش میشد چون تو با دروغی رنگین همه ی طلوع ها را در دفتر نقاشی ام سیاه بکشم...

آن صبح بی هیچ خیالی از خواب برخواستم . زیبا بود . نسیم طلایی صبحدم که از کوچه اقاقیا نرم و بی صدا عبور و صورتم را بوسه باران میکرد . آوازی ملایم از برکه ی خوشبختی ها با صدایی در آمیخته با امواج رام روحم را به فراسوی جنگل های افرا میبرد و ناخودآگاه مرا به حس وامیداشت تا صبحی دیگر را با دفتر نقاشی هایم ورق بزنم .

کاش آن صبح آنقدر دل انگیز و وسوسه آلود نبود...

کاش هیچگاه دفترم را برای طرح روزگاری نو باز نمی کردم...

هوا بسی مسخ کننده بود...

بسراغ پنجره ی دلخوشی رفتم . آرام پنجره را گشودم تا نفسی باز گیرم و شعر و نقاشی از سر . آهسته به گوشه ای رفتم و دفترم را باز کردم. چند ورقی زدم . همه اش رنگ شادی بود و امید . غرق در تصوراتم همه را به رشته تحریر درآوردم . ناگاه بادکی وزید و پروانه ای هفت رنگ به سان پری افسانه ای از پنجره سرک کشید و بر دستانم جای گرفت .

بی تاب چشم هایش شدم...

 دیگر آن صبح ها همان صبح های من نبود .

دیگر ان رویا رویاهای من نبود .

انگار باد امد و همه را دگرگون کرد . من . دنیایم . روزهایم .

 از آن پس تمام وجودم زندیگی ام و آرزوهایم تنها در دو حرف خلاصه میشد : تو

بالهایت را بر سراسر زندگی ام سرپوش نهادی و دفتر نقاشی ام را بستی...

زمستان بود...

سوز سرما تا عمق استخوان پرسه میزد.

هوا سرد بود...

صدای زوزه باد در تمام کوهستان میپیچید .

رودخانه یخ زده بود و دیگر آوای خوشی سر نمیداد.

آن صبح دفترم خالی بود .

اتاق خالی بود .

قلبم خالی بود

 و جای پروانه خالی...

چشم هایم پینه به راهی سرد که هیچ راه پیمایی در ان پرسه نمیزند...

پنجره همیشه باز ...

اتاق پر از هوای نبودنت...

و دفتر نقاشی در حسرت خطی روشن...

آری باد اورده را باد میبرد...

 او رفته بود تا باری زمستان را همدم تنهایی هایم کند .

 من . پنجره . اتاق خالی و دفتر نقاشی شامگاه را فقط به شوق دیدن صبح میکنیم...

حال تنها تر از همیشه ام ...

اشک بر چشم... چشم بر پنجره ی باز... پنجره در پس راهی پر از تنهایی ...تنهایی در دست ...دست در دست مداد رنگی سیاه... و سیاهی خط به خط هم آغوش دفتر نقاشی ...و دفتر نقاشی دل به دل با اتاق خالی... و اتاق خالی .....................

امیدارم این شب اولین شب بی طلوع و اخرین شب بی کسی ام باشد...

نمیدانم از کدامین طلوع می آیم و با کدامین غروب میروم...

فقط میدانم میخواهم بدانی...

ساده . پردلهره و آرام...

بی آنکه کسی بفهمد . تا ابد...

در خلوت . پر از حسرت . بی دستت . شرمنده ی نگاهت و تمام خوشی ها بدرقه راهت...

فقط خواستم کمی بدانی...

.

.

.

دوستت دارم........................

...................................................

.............................................................

..............................

تقدیم به تو که هنوز جای اسمت واسم نقطه چینه................

(s)

گذری بر یک سال پیش

$
0
0

 

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااامwww.LOvetarin.com

دوستای گلم خوبید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شرمنده به خاطر دیر اومدنم ..............یه مشکل کوچولو واسم پیش اومد که حسابی درگیرم کرد..............اومدم جبران کنم اونم با زدن کلی حرف.........

خب راستش امروز روزه بزرگی برام یک سال پیش توی همچین روزی من و محمد با هم آشنا شدیم.........یه سال گذشت ..............چه سخت که جشن بگیری اون نباشه به جای خنده اشک بریزی .............حالا که یه سال بزرگتر شدم میبینم چه اشتباهی کردم چه لحظه هایی رو از دست دادم چه کساییرو................اولین ومهمترین وعزیزترین اینا دوست بچیگمه که به خاطر همین آقا صمیمیتمون از بین رفتو بلور شیشی ای دوستیمون بد جوری شکست.................پسر داییم که از بچگی عاشقم بود و من از این عشقس لذت می بردم............حالا اونم نامزد کرد..............عابروواعتبارم........................اعتماد مامانم،پرینا دوستم...........رابطم با خدا...............ساعتها و ثانیه ها که بی هوده بهش فکر می کردم............چه ابلح بودم براخودم متاسفم.....................میگن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست....................خودمو نمی دونم...............می تونم بشم همون آدم سابق؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کاش تقویم زندگیم دستم بود تا این یه سالو واسه همیشه ازش پاک کنم....................حالا به نقطه آخر رسیدم پشیمونی.......چیزی که همیشه مامانم می گه هیچ فایده ای نداره...کاش به اندازه ی یه ارزن مثل مامانم فکر می کردم............کاش از سادگی بیرون میومدم.................. چه دیر فهمیدم اشتباه کردم...............اما من عظیم تر از آنم که شما می پندارید میتونم جبران کنم......مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ولی با یه تفاوت.......بدون دوست بچگیم........بدون پسرداییم که رفت..............بدون محمد که منوتنها گذاشت............بدون اعتبار عابروم...........بدونه پرینا......تکوتنها باید دوباره شروع کنم.........بدون پیمان.............دوسته محمدو می گم خیلی دوسم داشت بیشتر از محمد الانم داره وبه خاطر این دوستی همه کار کرده ......به خاطر من اونم داره مثل من از اول شروع می کنه.؟آخه دوستای ارجمندش راه زندگی شرافتمندانرو بروش بسته بودن................حالا به خاطر من درسشو از بهمن ماه توی دانشگاه ادامه می ده والانم سرباز..............امیدوارم رفتن منو بی خداحافظی قبول کنه براش آرزوی بهترین ها رو دارم واز پیش همه ی شما به خاطر تمام توهینا و تحقیرایی که بش کردم معذرت می خوام و امیدوارم منو ببخشه...................حالا تکوتنها می روم تا بسازم سرنوشتم را از نو.....................

www.LOvetarin.com

برگ شیشه سنگ

$
0
0
 

lovetarin.com 

نمیدانم چگونه امشب دستانم راضی شدند تا باری دیگر از تو بگویند و از تو گفتن را باز از سر گیرند و باز باز باز فقط بگویند بی آنکه کسی بشنود . ببیند و حسرت روزهای خوشم را از چشمان بی فروغم بخواند؟؟؟

نمیدانم چگونه امشب چشمانم راضی شدند تا باری دیگر بی تو نگریند و بی تو بارانی نشوند و تمام چهار فصل سال را ابری نباشند؟؟؟

نمیدانم با تو بودن از من چه ساخت که اینگونه شیشیه را سنگ کرد؟؟؟

نمیدانم چگونه  چون برگی از درخت آرزوها کنده شدی و به رودخانه ی قلب بی خبرم افتادی و من با دستانی گرم آنرا به آغوش چشمانم کشیدم؟؟؟

نمیدانم چگونه سنگ شدی؟؟؟مگر زمستان . گذر زمان و نامردی دوران برگ را سنگ میکند؟؟؟

نمیدانم شاید سرزمین شما اینگونه است . سرزمین منکه اینگونه نبود . شیشه را سنگ کرد . چه رسد به سرزمین تو...اما عجرت برگ فقط مرگ نیست بلکه درد است . رنج است و اشک...

حال پس از پر کشیدنت از تقویم سردم فصل ها جای خود آمده اند . روزها . رنگ ها و رحم ها جای خود را بازیافته اند .

دیگر سرزمین سردم همانی نیست که سپیدی برف سلطان رنگ هاست  .

حال بی تو فصل ها از پس هم و به تقدیر سرنوشت می آیند . همانی که تو به ظلمت خودخواهی ات کشتی . همان سرنوشتی که تو رنگ آن را با جلای فریبت رنگ کردی .

چه روزگار مضحکی ... روزی برگ آمدی و سنگ رفتی .  حال نه برگی نه سنگ . حتی مرگ هم به تو اخم کرد و از کنارت گذشت .

تصویر غبار روی تو را در آلبوم فرامشی قاب گرفتم و حال هیچ نمانده . نه رنگی . نه نشانی . نه ردپایی . هیچ آوایی از روزهای سرخوشی به چشم نمی خورد . آخر به چه دلخوشی؟؟؟

روزی آمدی و صفحه به صفحه ی شیشه گذاشتی . شیشه را رنگ . شیشه را سنگ کردی...

حال دارم لبخند میزنم به هرچه هستم . هرچند سنگ . تلخ . بی رنگ و پر رنج . اما دلبند به نبودنت دلسنگ...

ولی هرچه هست میسازم . نه...  دیگر چون قبل نمیسوزم . این روزها خاکسترم را هیچ بادی به هوا برنمیخیزد . تمام قوا را جمع کرده ام  و سنگ کرده ام .

این روزها لبخند سنگ از اشک شیشه دیدنی تر است...

گرچه هیچگاه نفهمیدی از کجا آمدی؟؟؟

برگ شدن . بودن و ماندن بهتر است برای برگ بماند نه آنکه از اول فقط رنگ بود و نیرنگ و دو رنگ .............

www.LOvetarin.com and ghamgin (2)

دلتنگی

$
0
0

www.LOvetarin.com

یک دنیا احساس و دلهره همه اش تقدیم چشمان بی فروغم کردی

یک عمر بی پناهی تنهایی همه را همدم تاروپودم کردی

یک دم نخواستی تادرکنارتواحساس مابودن را بچشم

کاش می شد اینگونه سنگ احساسم را نمی شکستی بی درنگ

کاش می شد هنوزبودی بی رنگ مانندآب پاک وقشنگ

یک دم بیا تمام لحظه هایم را با بودنت چراغانی کن

یک دم بیا واین حسرت دلم ازقلب بی نفس فراری کن

یک دم بیا که شیشه ی دلم مملوازاشک وحسرت است

این دم بمان همیشه جاودان چون درکنارتو سبزتر می شوم

یک دم بمان وتمام عشق را همرنگ ارغوان دلنشین ساز

این دم به یادروزهای بودنت هرشب به شعله می زنم چراغ دیده ام

نتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس،من دیده بر نمی کنم زراه تا عطر بودنت هوایی ام کند

این راههای خسته ی بی خبر می گیرد تمام جسم وتن

کاش بودی که دیگر مرا طاقت نیست برای پرکشیدن در برت

کاش می شد یک دم همراه نسیم صبح از کوچه ی دلم گذر کنی

کاش می شد باغچه ی بی گانگی همسایه ی همیشگی های من شود

کاش می شد این شب و شکستگی چون صبح بودنت منورشود

این دست های خالی از صدا هر لحظه می زند تورا ندا

کاش می شد این پنجره ی خسته تن می چشید عطر دیدن رخت

کاش می شد این نفس پرواز کندتا اوج همنفس

کاش می شد لحظه لحظه با دعا،نزدیکتر می شدم ،ای خدا

کاش می شد در لحظه های نبودنش جانم فدای بودنش شود

کاش می شد این ترس و دلهره پیوند قلب هایمان می شدم

شاید که روزی رسند قلب های یخ زده به هم

ای کاش قلب تو می شد کنار قلب من آنگاه سردی تنت می سوخت از تنم عطش

ای کاش بیدخسته تکی می شد کناربیدچشم تو آنگاه صبح ها کنار هم می زدند قدم

ای کاش بودی ونبودنت آتشم نمی زد این چنین

من سوختم ،خاکسترم ،تقدیم دستهای بی نگین...

به یاد                                        

                                                       (M)

 www.LOvetarin.com

خدایا...

$
0
0
 چرا بعضی وقتها فکر می کنم آن قدر از تو دورم که صدایم را نمی شنوی ،مرا نمی بینی و کلمه هایی را که با شوق از دهانم بیرون می آیند ،دست خالی به سویم بر می گردانی؟

خدایا چرا بعضی وقت ها فکر می کنم راهی به باغ های تو ندارم و داغهای دل را نمی شناسم و نمی

www.LOvetarin.com

توانم خرده نان هایم را به گنجشک ها بدهم؟چرا فکر می کنم سقف اتاقم آخرین آسمان است و دنیا بین چهار دیوار رنگ پریده اسیر شده است؟

خدایا چرا بعضی وقتها دست هایم آنقدر کوتاه می شوند که نمی توانم نام تو را روی شیشه ی عرق کرده بنویسم وبرایت گل سرخ بچینم؟خدایا چرا بعضی وقتها آنقدر چشم هایم را می بندم که رنگین کمان و کهکشان را و درختان سیب لاله های غریب را نمی بینم؟چرا چشم در چشم خورشید نمی دوزم و شبها زیر نور مهتاب  خستگی هزار ساله ام را بیرون نمی کنم؟

خدایا چرا بعضی وقت ها فراموش می کنم تو روبه رویم ایستاده ای و مرا نگاه می کنی و من می توانم دستهایت را بگیرم و نام کسانی را که هنوز به دنیا نیامده اند از تو بپرسم؟

خدایا چرا بعضی وقت ها آنقدر سنگینم که هیچ کوهی به وزن من نمی رسد و هر کاری می کنم نمی توانم ذره ای از زمین فاصله بگیرم و به ابرها نزدیک شوم؟وچرا بعضی وقتها از پر کاه سبک تر می شوم و می توانم از آسمان هفتم بالاتر روم ؟

خدایا چرا بعضی وقت ها از شبهای بیکرانه ی تاریکم نمی توانم شمعی بر مزار خودم روشن کنم؟چرا بعضی وقتها با آنکه چشم هایم باز است،پسر صبح را که به دیدارم آمده است نمی بینم؟؟؟؟؟؟؟

www.LOvetarin.com


دوستت دارم خیلی زیاد

$
0
0

www.LOvetarin.com

جمله ای که گوشم را قلقلک می دهد ،درروز چند باری می شنوم .بعضی پاکو بی منت،بعضی آغشته با اشک و حسرت.

نمیدانم کدام را بیشتر دوست دارم .دوست دارم کدام را بیشتربشنوم چگونه اش را؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گاهی دوست داشتنشان می شود به وسعت لبخندخدا،به حرمت شیر پاکی که داده است به دهان متحیرم...........

گاهی می شود قدر کوچه های پرپیچ وانتهای دستانش.

گاهی هم می شود برق و چشمان وگرمای بوسه ی خواهرانه یشان.

گاهی میگویند ،گاهی نمی گویند.گاهی می شود گفت .گاهی نمی شود گفت،

گاهی می شنوم،گاهی نه.

گاهی می گویم گاهی نه.

گاهی می گویم،اما نمی گوید.می شوم تماما گوش ،اما نمی گوید .می مانم بی پاسخ.میشوم علامت سوال.................

اماباز هم نمی گوید .........نمی گوید که نمی گوید.......

بندکفشهایم را سفت می کنم .کوله ام را می بندم .هرچه لبخندوقهقه است جمع می کنم ومی ریزم درونش با یک موشت یاس و شب بوعطر چشمانم را مهتابی می کنم.

نبضم را می گیرم،بی صدای بی صدا در آغوش چشمانش جا خوش می کنم،نمی بیند که نمی بیند...

همه ی درها را می پیمایم ،ابر می شوم،باران می شوم،اشک می شوم.

دست می شود،پاک می کند،نمی بیند که نمی بیند.

کوله ام را جا می گذارم.

دیگر کفشهایم بندی از تبسم ماه نداردکه به بهانه ی بستن در خم قلبش  گم شوم.

می روم بی کوله،با کفش باز،بی عطر یاس،می روم از عشق.

می روم سمت دلتنگی ،کنج غمهایم،زانوی حسرت به بغل،غرق در اشکهایم.

تنه ی یخ زده ام را دیوارهای کاهگلی کوچه های خوشبختی پس می زنند.

انگار تمام شدم،دارم می میرم،نمی گوید،نمی فهمد دستانم را،

می رود که می رود.

سحرنزدیک است میان اشکو لبخند پا به دنیا می گذارم.

دستانش را به دستانم آغشته می کند.

گرم نیست.........

لبخندش مزه ی غریبگی دارد،

نگاهش برایم گنگ و مبهم میماند.

کسی است ،بوی رازقی وشبنم نمی دهد،رنگ عشق نیست.

مرا در قلبش جای می دهد.وتمام راه قصه ی مهربانی به تکه های قلبم می دوزد.

نمی شنوم که نمی شنوم.نمی بینم....می روم که می روم.

می ماند وهنوز در کوچه های دوست داشتن به یاد دقیقه ی دوستت دارم خیلی زیاد.

در پی رنگ قلب شکسته ام، شکسته اش،شکسته مان،می ماند که می ماند.

دوستت دارم خیلی زیاد،نمی گویند آن هم خیلی زیاد،همه گی سرسره بازی کلمات روی تکرار فاصله هاست.

می مانم به تحمل ماندن.

دوستت دارم خیلی زیاد،نمی گوید آنهم خیلی زیاد،نمی گوید که نمی گوید،خواستم اما نگفت .

نماند،ندید،نگفت،رفت که رفت..........

دوستت دارم خیلی زیاد،نشنیدم آن هم خیلی زیاد،نشنیدم،نخواستم بشنوم،

رفتم......ماند و ماند برکه ی دلتنگی هایم ،راه نقره نشانم،دستهای سردم.

               این قصه ی زندگی من است.........

                                            قصه زندگی یه آدم ساده،

              روزهای ساده و عشق ساده تر از من...

                                           آنها،او،این،من....

آنها که تکرارند،او که نمی شود،این که نمی خواهم،ومن...

من که می میرم...................

(M)

www.LOvetarin.com

براي تو...

$
0
0

 

اين را براي تو مي نويسم...براي تو كه امروز پيشم نيستي ومنو همه ي كهكشانها از عمق وجود بودنت ا فرياد مي كشيم.

اين ا براي تو مي نويسم...برايب تو كه...

امروز دلم با توست...قلبم با تو مي زند...صداي تپش قلبت را احستس مي كنم...دلم ميخواهد خودم را در آغوشت رها سازم تا باز هم برايم بهترين جايگاه آرامش باشي...دلم مي خواهد دستهاي گرمت نوازشگر گونه هاي خيسم شود.

دلم مي خواهد اين غم درونم ا با شاديهايت به يغما بري...

تولدت مبارك

امروز براي اولين بار فرياد بودنت را از دور مي شنوم...فرياد بزرگ شدنت...تودر كنارم نيستي اما خاطراتت هميشه پابرجاست.

هانيه جان تولدت مبارك...

اين روزها فرياد نبودنت تمام اتاق خاليم را پر مي كند.

اين روزها غم دوريت گونه هايم را بي نهايت خيس مي كند.

اين روزها غم تنهايي  احساس نبودنت را شديدتر مي كند.

فقط مي خواهم  كمي بداني قد تمام اين فاصله ها دلم برايت تنگ است.

كاش بودي تا مي ديدي چه قدر عوض شده ام...

امروز ميان اين همه فاصله  شايد ماندگارترين هديه تولدت را به تو تقديم كنم....

محمدوهمه ي خاطراتش كاملا سوخته شو.(دلم براي اون هانيه يه ذره شده واسه همه خندهاش همه کاراش...)این آخرین آپم بود با یاد اون شروع شدو با اسم تو تموم...........

(پرانتزباز....

$
0
0
 

سلام به همه دوستان قدیمی......

چندروز پیش وقتی ازدور بیرون روتماشا می کردم ،آن دورها زیر آسمان آبی ،دلم هوای با هم بودن را کرد.و آرزو کردم که ای کاش بیایی ودور هم بنشینیم ومثل قدیمها باهم گپی بزنیم و شاهدباشیم تا آسمان هم صدای خنده های مارا بشنود.

نتیجه این آرزو پست دعوتی شد برای تو،...

تا از تصمیم برایت بگویم که بعد از حدود یک سال دوباره وبلاگ نویسی را برایت شروع کردم ولی با یه تفاوت کوچولو این بار فقط واسه خودموتو(کودک همیشه فعال درونم)

می نویسم....

من عمدا پرانتز این وبلاگ را باز گذاشته ام تا صدای بحثو گفتوگیمان تا بی نهایت برسد.

منتظرپست جدیدموحرفای منواین کوچولوی من بمونید.

تا سلامی دوباره....................

 

 

خاطرات به یاد ماندنی

$
0
0
سلام کوچولوی من خوبی ؟؟؟؟؟؟؟منم خوبم خییییییییییییییییییییییییییلیییییییییییییییییییییییییییی.............میگم خیلی آخه کلی حرف دارم بگم بت........دلم واست یه عالمه تنگ شده بود....اول باید ببخشیم خیلی وقته بات حرف نزدم آخه سرم خیلی شلوغ بود........ .

بالاخره گواهی ناممو گرفتموکنکورمم دادم....الان تا بهمن واقعا بیکارم.....گفتم بهمن چون می دونم قبول می شم

خب کوچولو می خوام امروز کلی بخندونمت آخه قراره یکم از شیطونیاتوواست تعریف کنم..تا بدونی چی به سرم آوردی...

اول از خاطرات کلاسای آموزش رانندگیم بت میگم...........همه چی پشت فرمون عادی بود....چندجلسه ای گذاشتومن که به حساب خودم راننده ای ماهری شده بودم توی اوج شلوغی شهر داشتم از بزرگترین فلکه شهر فسقلیمون رد می شدم......یه هویی وسط اون همه شلوغی سارا(خواهرکوچولوم)وملیکا(دوست بچگیم)دیدم به قول مامانم که عقب نشسته بودجوگیرشد موتواوج شلوغی دستامو از رو فرمون برداشتمودودستی شروع به اشاره کردن یه اونا کردم..........صدای آقای وظیفه دان(مربیم)که بلند داد زدو گفت خاااااااااااااااااااااااااااااااانوووووووووووووووووووووووووووووم چی کار می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟منو به خودم آوردو فهمیدم چه گلی بزرگی کاشتم........سرمو پایین انداختموگفتم خب دوستم بود..........به کنایه بم گفت:اصولا در همچین مواقعی از بوق استفاده می کنن.....من که کلی ضایع شده بودم گفتم آره خب حق با شماست..........

اینا که خوبه فاجعه بزرگ این ماجرا تو پمپ بنزین رخ داد ...........میدونم اگه تعریف کنم،کلی بهم می خندی پس اینوفاکتور می گیرمو از گلکاریای مامانم می گم .......آخه این سوتی دادان من ارثیه تازشم من که خوبم مامانم هفت سال پیش که گواهینامه گرفته کارایی کرده که الان یادش میاد بازم واسش خنده دار.تفلکی میاد دنده  رو عوض کنه لیوردنده(نمی دونم درست نوشتم یانه ) میاد تودستش....چه زوری داشته دمش گرم..........این که خوبه فاجعه سوتی مامانم درست یه هفته بد از گرفتن گواهی نامش اتفاق افتاد.... با کلی ذوقوشوق ماشینوبرمیدارن با دوستش میرن بیرون واسه خرید توراه برگشت از یه خیابون شلوغ میان نزدیکیای داروخانه راننده ی کامیون دارو میخواسته سوار ماشینش که بشه درکامیونو که باز میکنه مامانم به جای اینکه سرعتشو کم کنه که به در نخورن با دوستش سراشونوتوماشین خم می کنن که به در نخورن ...........فکر کن.............چه مغزمتفکری....اصلا من موندم چه جوری به عقلش رسید......بدش دوسته مامانم که هم سرش پایین بوده هم چشاش بسته به مامانم میگه خورد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  شانس میارنوراننده زودی درو می بننده وگرنه خدامی دونست چی میشد........حتماتو اخباراستانمون به عنوان  مهمترین خبراعلام میشد........ایناروگفتم تا بدونی چه قدر توی این مدت خندیدم گفتم توهم بخندی..........خب عزیز دلم....دوباره هم میام پیشت........باکلی حرف جدید......مراقب خودتومن باش.حرف آخرم اینکه:اززندگی هرآنچه لیاقتش را داریم به مامیرسد نه آنچه آرزویش را داریم......گاندی.....

Article 0

$
0
0
سلام

ببخشید ترسوندمت...

حالم اصلا خوب نیست...با مامان دوام شد...خیلی اساسی وبدمدل...چه قدردلم میخواد از خونه بزنم بیرون....شاید بگی حق با مامانم ....البته همه حقوبه مادرامیدن...ومن حقوبه این مامان نمیدم....

دوستم فاطمه داره از اصفهان میاد بعد چندسال بیبنمش ولی مامان خانم نمیزاره برم بیبینمش....چه قدرمنتظراین لحظه بودم....نمیدونم واقعا نمیدونم مشکلش چیه که اینقدر به من گیر میده حالم گرفته خیلی.....شایدزیاده روی کردموعصبانی شدم ولی از حرفایی که بهش زدم اصلا پشیمون نیستم....

میدونی چیه مامانم دختربعدندیده اگه اون دوسال که خوابگاه بودم...خوب بودنو بشنشون میدادم اونوقت قدرموبیشتر میدونست اگه مثل اون بچه ها بهترین نوشیدنیم شراب بودوبوی گندسیگارازچندفرسخیم معلوم بود هزارجورکسافت کاری دیگهمیکردم حالا قدرمومیدونست....

دلم ازش گرفته چون ذره ای درکم نمیکنه تا حرف میزنم میگه واست این کارو کردم واست اونو خریدم واست اینجوری کردم اونجوری کردم....

یکی نیست بگه مشکل من با پولایی که واسم خرج میکنی حل نمیشه....

الان که ۲۰سالمه هنوز یه بار حسرت اینکه با هاش بشینمو دوستانه حرف بزنم رو دلم مونده...

میفهمی حسرت به دل یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من اینارو نمیخوام کاش کمی درکم میکردومیفهمید دیگه شاید تا آخرعمرم نبینمش.....................

ازامروز میخوام اون دختربده شم نه اون کارای بدوراز انسانیتو نمیکنم...ولی مامان کلا با نت اومدن من مخالف الان جلوی چشش اومدم دارم مینویسمو لج بازی میکنم...از امشب با دوستام میگم میخندم تا فک کنه پسرن...میدونم اینجوری کارو خرابتر میکنم...ولی دیگه بریدم....

با هزارتا ذوقوشوق دارم حافظ حفظ میکنم.بجای اینکه تشویقم کنه میگه نخون اینارو دیونه میشی...........حالا همه بیتای حافظو که باهاشون عشق میکنمو مینوسم رو کاغذو میزنم به درودیوار خونه.....

مامان از اینکه همه دور هم غذانخورن بدش میاد ومیگه بی حرمتیه....حالا منم غذامو بات خودم توتنهاییام میخورم.......................

وای که دارم دیونه میشم.........................

ای خدا کاش میتونستم بدتراز بد شم تا این مامان خانم ذره ای قدرموبدونه........................

 

 

تیک تاک

$
0
0
همه چی از یه دست نوشته شروع شد.دست نوشته ی یه دوست:تیک تاک...تیک تاک...

ثانیه ها از پس هم میگذشت هرثانیه یه اتفاق...یه حرف...یه بازی جدید... .

این تیک تاک هاواسه  سه نفر زده میشد...منو،دوستمو،«اون» .

اون اون اون همه چی سر «اون» بود.......................    

توی این گذرزمان توی این اتفاقها،بازیها...گاهی من می خندیدم،ودوستم گریه میکرد...گاهی برعکس میشد من گریه میکردمو دوستم میخندید....ولی «اون» درهردوحالات میخندید.............................. .

ثانیه ها میگذشت با هراتفاقی که می افتاد هیچ وقت ثابت نمیموند.............. .

«اون» هرروز بایه حرف جدید،با یه رنگ متفاوت،با کلک تازه زمان رو واسمون سپری میکرد.... .

ثانیه شمار پشت سرمابود من نصف راه جلوتر از دوستم بودم و«اون» بین مادوتا معلق... .ثانیه شمار منو تو گذر زمان به جلو میبرد ناخداگاه گام برمیداشتمو طبق خواسته های

 «اون »جلو میرفتم.... .«اون» رفت خدوشو از این زمان جداکرد.منودوستم همچنان توی این بازی، تنهایی، ولی به یاد« اون» جلومیرفتیم.

از این  تیک تاک ها سه سال گذشت تا دیشب هنوز ته قلبم به زحمت صدایی به گوش میرسید.تیک تاک.... .

دوباره «اون» برگشت ولی من نزدیکیای خط پایان چندقدیمییه عدد12 ایستاده بودم.ثانیه شمار پشت سرم بود وقتی به پشت سرم نگاه کردم عددیک تایازده بارنگهای متفاوت دیده میشد اولش خوبو سفید هرچی اعداد به خودم نزدیکترمیشد بدوسیاه تربود....

بین اعداد یازده و دوازده....تیک  تاکها مشتاقانه تر سپری میشدن تا منو دوباره با خودشون صدهاهزار بار دیگر به جلو ببرند...تا این چرخه همواره ادامه پیدا کند.

اما ناگهان «اون» دوباره برگشت، نه معلق، بلکه این بار روی گردونه ی این زمان فرود آمد تو نقطه دوستم ایستاد...صدایی جز تیک تاک شنیده نمیشد...این بار بدون کمک ثانیه شمار درست روی عدد دوازده ایستادم... . ضربه هاش بیرهمانه به پام میخورد ولی من همچنان ایستاده بودم 

این لحظه قشنگ بود خوشحالی دونفر که یکیشو خیلی دوست داری واقعا زیباست...دوستم خوشحال بود ومن دوست داشتم چیزیروکه اون دوست داشت.... برای نگه داشتن این زمان ودیدن خوشحالی «اون» درمقابل ضربه های ثانیه شمار مقاومت کردم.

ثانیه شمار همچنان دنبال راهی میگشت به جلو بره ولی پاهای من محکمترازاونی بود که بتونه حرکت کنه...

عقربه ی کوچیک از حرکت ایستاد عقربه بزرگ از مردن عقربه ی کوچیک  مرد.وحالا نوبت ثانیه شماربود که نفسهای آخرشو با گفتن ت ی ک ت ا ک به پایان رسوند وزمان برای همیشه در همان نقطه ایستاد....

سلام....

 1- خواهشم اینه که در مورد مطلب بالا تحت هیچ شرایطی سوال نکنید.

 2- دیگه اینکه دعا کنید بتونم کینه «اون » با تمام حرفها کارها و دروغها که بهم گفتو فراموش کنمو ببخشمش...

3-خوشحالم دیگه حتی به قول خودش اندازه یه ارزنم دوسش ندارم.

4-خوشحالتراینکه همون کاری رو کردم که خودش باهام کرد.

5-فهمیدم اون و امثال اون لیاقت احترام ندارن چه برسه به دوست داشتن .البته جز یکی از بهترین دوستاش که امیدوارم هیچگاه مثل اون نباشه.

6-دیگه اینکه تازندم مطمئنم نمیتونم ببخشمش.

7-ایناروفقط واسه تو نوشتم که بدونی دیگه بهش فکر نمی کنم پس از این بابت خیالت راحت.

8-در آخرم اینو واسه دوستم مینویسم(ولی نه از رو حسادت بلکه از روی علاقه به عنوان یه تجربه بیشتر، از اینکه نصف راه ازش جلوتر بودم میخوام بش بگم:مراقب باش شاید روزی تو هم به این آخربرسی که کسی  دیگه ای جایی باشه که تو الان هستی...مراقب باش حرفهایی که الان من شنیدم بهم گفته تو از کسی نشنوی که واسه تو میگه...شاید روزی اسمتم فراموش کنه وهنگام صحبت کردن از تو بت بگه دختره....دروغگو...وباهمه

 تهمت هایی که بت میزنه بخواد توروهم از صفحه ی زمان محو کنه...)

 

 

بی مقدمه

$
0
0

 

سلام الان ساعت 13:36 دقيقه روز سه شنبه چهارم بهمن ماه است.همه رفتن بيرونو منو محبوبه جون(زنداييم)مونديم خونه. اون خوابه سردرد داره منم اومدم اينجا تا كمي از دلتنگياموبا اين حرفا از بين ببرم.نمي دونم اين نوشته ها كي ميرن تو وبم يا اينكه شما كي اينارو

مي خونيد.ولي اصلا حالم خوب نيست كاش ميشد همه حرفاي دلمو بدون هيچ كمو كاستي بنويسم  ...اما گاهي حرفا تو حريم خانواده ها بايد محرمانه بمونن... .

تا حالا شده اطرافيانتون به عزيزترين كس زندگيتون بي جهت بي احترامي كنن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه اون عزيز مادرتون باشه كه با تمام وجود دوسش داشته باشين چي كار ميكردين ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟راستش امروز اومدم اين بغض 20سالروبشكنمو بدون خجالت همه ي حرفاي دلمو بگم........... .

شايد ديگه نتونم بيام وب وقتي ميام اينجا خيلي آرومم از اين دنياي مجازي لذت ميبرم از افكار بچه هاي اينجا خوشم مياد ولي با اين حالو روز حوصله خودمم ديگه ندارم...........وقتي پريروز فهميدم تو كنكور نفر اول كشور شدم خيلي بي تفاوت از كنارش رد شدم....ديگه اين روزا هيچ چيزي خوشحالم نميكنه.

الان سه چهارروزي ميشه ديگه حافظ حفظ نكردم ....حالوحوصله ندارم......................... .

نمدونم چرا من که عاشق شعراش بودم حالا کتابش داره رومیزم خاک میخوره.

اين كه بي جهت به توو خانوادت بي احترامي بشه.اين كه بي جهت بهت بگن خفه شو.اين كه وقتي ميخواي بهشون بگي چرا ؟دليل اين كاراچيه بيان بزنن تو دهنت بعد بهت  بگن غربت

خيلي آزارت ميده......... .

اين كه مراعات حال مريض مادرتونكنن اينكه ازكنارش رد شدنو كوچيكتربزرگتريرو بزارن زيرپاهاشونو بهش سلام نكنن.........همه وهمه آزار دهندست............. .

فقط چيزي كه ته اين قلبم هنوز بهش اميدوارم اينه كه بابا مامان هنوزم عاشق همن ومثل دوتا كوه پشت هم ايستادن تا جلوي ريزش اين زندگيرو بگيرن.............. .

نمي دونم اين آدما به چيه ما حسادتشون ميشه............. ؟؟؟؟؟؟؟؟به جيب بابام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به عشق مامان بابام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به خونمون؟؟؟؟؟؟؟به من به سارا................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به اينكه من نفراول شدم تو کنکور بچه اون دانشگاه رو از ترم دوم ترك كردو رفت دونبال دختر روياهاش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

يكي نيست بهشون بگه اين زندگي نتيجه سالها تلاش مامان بابامه كه الان هممون دور هم زيريك سقف به آرومي زندگي كنيم ....اما كدوم آرامش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تا چه حد حسادت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به چه قيمتي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به قيمت از هم پاشيدن زندگي ما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دلم نميخواد نفرين كنم....ولي به همين خدا ديگه تحملم تموم شده...............................تحمل مريضي مامانم همه مارو از پا درآورده تازه داشتيم دوباره مثل قديما ميگفتيموميخنديديم.

نمیدونم این آدما با غیبت کردن ما با پشت سرحرف زدنمون چی میخواین بدست بیارن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همه این علامت سوالا شده خوره جونم....

مامانم تواین مریضی به  آرامش نیاز داره،به محبت،ولی ازکجا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نمیدونم چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این آدم عادتشه فعلا حواسشو زوم کرده رو زندگی ما....................... .

دیگه حالا پدرجونمم منو نوش نمیدونه..................... .این که بی جهت بهت گیر بدن دردآور.

الان صدای دسته هایی که دارن میرن به سوی حرم امام رضا داره تو گوشم می پیچه تمام این حرفامو با این دسته ها راهی حرم میکنم تا شاید خودش جواب این آدمارو بده....................... .

حرف آخرم اینکه:

خودم را درآغوش کلم ها رها می کنم

بی صدا می گویم،بیصدا می خندم ،بی صدا عاشق می شوم و روزی بی صدا می میرم.

 

 

 

 

 

 


Article 0

$
0
0

تودر خیال من همان سبد کوچکی

مرا خوش است نوشتن تو

تو هم به سوی آن یکی

مرا خیال تو خوش است

تو را رهایی از دلم

ومن هنوز در پی همان خیا ل کوچکم

 

تو چون صدای قلب من

همیشه در کنار من

همیشه در وجود من

صدای یک محبتی

 

مرا فقط خیا ل تو

به شهر عشق میبرد

تورا خیال من چکار

که از منم گذشته ای

 

منو سکته لحظه ها

همیشه چشم به راه تو

به انتظار یک نفس

در انفجار بغض کس

 

تو در پس حقایقی

در انتظار قایقی

که می برد تو را به شهر خالی از دقایقی

که روح من زند نفس ،در انتظار یک قفس

 

منو تمام خاطرات

نشسته در خیال تو

تو رفتی و شکستی و ندیدی چشم خون من

 

منو دروغو این سکوت

که بی تو پُر،ز خالی ام

از آن همه سوزوگداز

فقط منو دلم شدیم راهی آن راه دراز

 

محکوم یک حبس ابد،

حبس دلم کنج دلت

شدم گرفتارو خدا

چشم ترو دست دعا

 

من به تو دل سپردمو

 سپردیم دست خدا

1-سلاااااااااااااااام به همه دوستان،باید بگم شعری که مطالعه کردینو این جانب سرودم.....دوسال پیش توی خوابگاه وقتی خیلی دلم گرفته بود نوشتم.تا الانم واسه هیچکس نخونده بودم ...اخه می ترسیدم بد باشه ..........حالا به دردی هم میخوره؟؟؟؟؟؟ارزش خوندن داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

2-خوشمال میشم یک اسم خوب واسش انتخاب کنید.

3-دانشگاهم ثبت نام کردم ،ولی اصلا از محیطش خوشم نیومد،قیافه ها یه جوری بودن ،

می خواستن همشون برن عروسی،انگار! چه جوری با این شخصیت ها کنار بیام ؟یکیشون همین دخمل خاله خودم یا اون منو مثل خودش میکنه یا من اونو مثل خودم.فقط امیدوارم حالت اول پیش نیاد چون ازانسان بودنم شرمنده میشم.

4-دیشب واسه شام دست پخت بابامو خوردیم ،انگاری خودش اختراع کرده بود،وقتی گفتیم بابایی اسم این غذاچیه؟گفت :بقول بقول،با ظاهر وحشتناکش فوق العاده خوش مزه بود من که عاشقش شدم جاتون خالی..........

5-خبرمهمه اینِ که :توی وب یه داداش پیدا کردم بزنم به تخته خیلی آقاست ،انقدره بچه باحالیه،خوشحالم که به آرزوی چندین سالم رسیدمو حداقل توی این دنیای مجازی یه داداش گل دارم.(البته اگه لیاقتشو داشته باشم).

6-اگه گفتید داداشیم کیه؟؟؟؟؟هرکس درست حدس بزنه از همون جایزه هایی بهش میدم که مهندس دیو واسه اون سوالش(تصویری که شبیه چی بود)بهتون داد.

7-راستی این ماه تولدمه خیلی دوسش می دارم کمکم میکنیدو بگید واسه روز تولدم چه آپی بزارم.

8-دالم یه کتاب میخونم از اون کتاب قدیمیا ست (سه تار:نوشته :جلال آل احمد)اگه حوصله کردین بخونید از بیکاری بهتره.

9-دیشب یکی دیگه از شعرهای حافظو حفظ کردم یک بیتش این بود:

محرم راز دل شیدای خود...........................کس نمی بینم ز خاص و عام را

10-اگه می خوای یک نویسنده خوب بشی یادت باشه(ورق هاتو با نفسهای قلبت پرکنی)این جوری داداش من باهر قلمی که بنویسی زیبا میشه.....

11-ولی در مورد آق داداشمون باید بگم تو صفحات نظراتش یه نظری رو خوندم که خیلی ناراحتم کرد نمیدونم چرا؟؟؟؟شاید بخاطر اینکه واقعا فکر میکنم برادرم.

اونقدر ناراحت شدم که پشت مانیتور اشکام همینجوری میریختن ،ولی اینو باید یادم باشه که زندگی هر آدمی یه حریم خصوصی داره که حتی منی که بهش میگم برادر نباید وارداین حریم شم،اینو اینجا نوشتم که اگه یه روزی یادم شد با خوندنش به خودم بفهمونم که اون فقط

 اسماً برادره نه رسماً

12-بـــــــــــــــــــدروووووووووووووود

واسه تولدم

$
0
0

نامه ی کابریل کاریا مارکز (نویسنده آمریکایی)...................................

خداحافظی یک نابغه..................................................................................

اگر خدا فراموش کند ،که من فقط یک عروسک خیمه شب بازیم وبه من فرصت بیشتری برای زندگی بدهد،من از همه آن زمان سود برده و استفاده خواهم کرد،بهترین کاری که می توانم انجام دهم ،شاید به زبان نیاورم هر آنچه را که می اندیشم،اما قطعا در باره هرچه می گویم ،اندیشه می کنم.

به هر چیزی ارزش می نهم ،نه فقط برای اینکه با ارزش اند بلکه برای آنچه آنها ارایه می کنند و بیان می دارند.

کمتر خواهم خوابید وبیشتر رویا خواهم دید.برای هر دقیقه ای که چشمانمان را روی هم می گذاریم ،60ثانیه روشنایی ونور را از دست می دهیم.

اگر خدا فرصت بیشتری برای زندگی به من می داد ساده تر لباس می پوشیدم ،در نور آفتاب غوطه می خوردم ،برهنه خود را رها می کردم نه جسمم را بلکه روحم را، به مردم ثابت می کردم که چقدر در اشتباه اند که فکر می کنند چون پیر شده اند عاشق شدن را قطع کرده اند ،چرا که آنها عملا از همان زمانی که عاشق شدن را متوقف کرده اند،شروع به پیر تر شدن کرده اند!

به کودکال دو بال میدادم،اما آنها را به تنهایی رها می کردم تا هر کدام

بیاموزند چگونه باید با تکیه بر خود،پرواز کرد.

به فردسالخورده نشان می دادم آنها چگونه می میرند،نه با فرآیند مسن شدن ،بلکه با غفلت کردن.

من یاد گرفته ام هر کس می خواهد تا بر بالای کوه زندگی کند،فراموش می کند اصل مطلب همان چگونگی پیمودن راه است.

من یاد گرفته ام وقتی نوزادی تازه تولد یافت ،از همان لحظه که انگشت شصت پدرش را چنگ می اندازد ،برای همیشه در قلب او جای گرفته است.

من یاد گرفته ام یک فرد تنها ،وقتی می تواند به فرد دیگری از بالا نگاه کند که بخواهد به او در برخاستن کمک نماید.

همیشه بیان کن آنچه را که احساس میکنی،و انجام بده آنچه را که فکر می کنی،اگر من می دانستم که امروز آخرین وقتی است که شمارا خواهم دید ،شما را به آغوش خواهم گرفت تا نگهبان روحتان باشم.

اگر من بدانم این دقایق ،آخرین دقایقی هستند که من شما را خواهم دید ،به شما می گفتم که دوستتان دارم وبه این فرض بسنده نمیکردم که شما خود آن را می دانید.

همیشه صبح گاهیست که در آن زندگی به ما فرصت دوباره می دهد تا کارهای خوبی انجام دهیم.

به خودتان نزدیک باشید ،به عزیزانتان و به آنها بگویید که چه قدربه آنها نیاز دارید و چه قدر عاشقشان  هستید وچه قدر به آنها توجه دارید.زمانی برای بیان این جملات بگذارید:متاسفم......مراببخش.............لطفا.........متشکرم.........وهمه کلمات قشنگو دوست داشتنی ای که بلدید.

هیچ کس شما را به خاطر نخواهد آورد اگه شما افکارتان را پیش خود به صورت راز نگه دارید.

خودتان را وادار کنید تا آنها رابیان وابراز دارید به دوستان وعزیزانتان نشان دهید چه قدر به آنها علاقه مندید .

کاش نگذاریم هرگز دیر شود.................................

           هرکس در این دنیای خاکی قصه ای دارد....................................

                              پس سعی کن تا برگ آخر (قهرمان)بـــــــــــــــــــــاشــــــــــــــــــــی

-شلاااااااااااااااااااام خوبید؟؟؟؟؟؟؟؟منکه حسابی خوبم.......اول تولدمو به این کوچمولو وبعدشم به خودم تبریک میگم.

2-امروزکه از خواب بیدار شدمو فهمیدم دالم یه سال گندبکتر میشم زیاد خوشمال نشدم .آخه آدما الکی الکی زودی پیر میشن.........ولی وقتی نوشته بالارو خوندم احساس شاد بودن بهم دست دادو خیلی خوشمالم.....دلم نیومد شما نخونینش این شد که الان تو وبمه واسه شماها.

3-امروز قرار مل مل جونو(ملیکاخودمون)با عطیه اینا بیان خونمون کاش میشد شما ها هم میومدین...........حالا شماها هیچی، داداشم ......تولد بدون خواهروبرادر که بی مزست!

4-کلی داشتم می فکریدم که موقع فوت کردن شمع تولدم چی از خدا بخوام ولی به این نتیجه رسیدم خیلی چیزامیخوام که بدون مامانم داشتنونداشتن اونا واسم فرقی نمی کنه..پس آرزو یا دعا می کنم که مامانیم زودی خوب شه...........یعنی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ای خدا

5-همیشه هدیه روز تولد آدم یه صفای دیگه ای داره.........مخصوصاهدیه بابام واسه تولد پارسالم یه اسب کوچمولوی قهوه ای بم داد.................تولد اسبمم هست آخه اونم مثل امروزبه دنیا اومده انگار! داره میشه یه سا لش انقده ناز شده .......یعنی امسا ل چی میگیرم؟؟؟؟؟؟؟

5-میدونید هانیه یعنی چی؟هانیه در فرهنگ لغت دهخدا به معنای:خدمتگزار،به زبان لاتین یعنی:عسل واز نظر قرآنی اولین زن جنگ جودر سپاه امام علی (ع)زنی بوده به اسم هانیه.

باقی معنیاشم نمیدونم متاسفانه........معنی اسم شما چیه؟؟؟؟؟؟؟

6-یه سوال:دارم یه کتاب از دکترشریعتی می خونم دوتا کلمه هست که معنیشو زیاد خوب نمیفهمم.یعنی معنی لغویشو میدونم ولی درکش نمی کونم.( ماتریالیسم و ایده آلیسم)،(واقع گرا،ایده گراها)نمی دونم دقیقا درست یا نه ؟؟؟؟؟؟اگه می دونید کمی توضیع میدید؟؟؟؟؟؟؟؟

7-راستی یه دوست خیلی خوب که تازگیا تو وبه داداشم باهم آشنا شدیم وهمتون میشناسیدش واسه تولدم یه شعر زیبا گذاشته واسم می زارمش تو ادامه مطلب عنایت کنید بخونیدش چون هم شعرشو دوستدارم هم خودشو........شما هم یادبگیرین بد نیستها..............(راستی بهناز  عزیزم با بت شعرت یه دنیا ممنونم)

8-اومدم اینجا یه اعترافی بکنم.داداشمو که میشناسید؟( خب خوش بحا ل اونایی که میشناسن وبمیرم واسه اونایی که نمی شناسن فعلا تو خوماریش بمونن)اومدم بگم داداش گلم بابت همه مهربونیات ممنون،خیلی خیلی خیلی دوست دارم...........شما به چی می خندین تا حالا ندیدین یکی به داداشش بگه،I love  youراستی از ملیکا جونمم تشکر می کنم واسه مطلبی که تو وبش واسم گذاشته .........ملســـــــــــی.

9-میشه تاریخ تولدتونو بم بگید؟ اگه حافظم یاری کرد می تبریکم حتما.

10-دیگه حرفم نمیاد.با شعر حافظ تمومش میکنم.

11-چو دست بر سر زلفش زنم  به تاب رود.....................درآشتی طلبم باسر عتاب رود.

12-دوستون دارم.....................بـــــــــــــــــــــــــــدروووووووووود

 

توله سگی برای فروش

$
0
0
 

صاحب مغازه ای کاغذی را بالای سر مغازه اش زده بود.روی آن نوشته بود:«توله سگی برای فروش.»

این آگاهی توجه بچه ها را فورا جلب می کند.به همین دلیل پسرک ریز نقشی آمد وزیر تابلوایستاد وپرسید:«توله سگ را چند می فروشید؟»

صاحب مغازه جواب داد:«از 30 دلار داریم تا 50 دلار.»

پسرک جیبهایش را گشت ومشتی پول خرد بیرون آورد وگفت:«من دو دلار سی و هفت سنت دارم.می توانم لا اقل آنها را ببینم؟»

صاحب مغازه لبخندی زد و سوتش را به صدا در آورد و توله سگ کوچولویی که پایش لنگ بود،از داخل لانه اش بیرون آمد.پسر پرسید:«چه اتفاقی برای این سگ کوچولو افتاده؟»

صاحب مغازه گفت :«دامپزشک او را معاینه کرده و گفته که مشکل مادر زادی دارد و برای همیشه لنگ خواهد بود.»

پسرک با هیجان گفت:«من این سگ را می خواهم .»

صاحب مغازه گفت :«اگر این سگ را می خواهی ،لازم نیست پولی بدهی .من آن را مجانی به تو میدهم.»

پسر عصبانی شد .در چشمهای صاحب مغازه خیره شد ،انگشتش را به طرف او گرفت وبا لحنی تهدید آمیز گفت :«نمی خواهم آن را مجانی به من بدهید.آن توله سگ هم به اندازه ی بقیه سگها می ارزد.من پولش را کامل می دهم.الان دو دلارو سی هفت سنت دارم.بقیه اش را وقتی پول توجیبی ام را گرفتم ،میدهم.»

صاحب مغازه بار دیگر گفت:«اما لازم نیست این سگ را بخری.او نمی تواند دنبال تو بدود،بپرد وبازی کند.»

پسرک جلو آمد شلوارش را بالا زد و آن را به صاحب مغازه نشان داد.میله فلزی بزرگی به پای چپ او بسته بودند .بعد به صاحب مغازه نگاه کرد وبا لحنی معصومانه گفت:«خود من هم نمی توانم بدوم وبازی کنم .این سگ کوچولو به کسی نیاز دارد که درد اورا بفهمد.»

1-خوبید؟؟؟؟؟؟؟منم خوبم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

2-حرفم  نمیاد نمیدونم چرا.....................

3-کاش می فهمیدی آنکه برای به دست آوردن عشقت حاضرتنش رابه تو بسپارد،فاحشه نیست.

وآنکه برای به دنبال کشیدنت تنش را ازت می دوزدد باکره نیست!من به فاحشه بودن ذهن زنان باکر وبه باکر بودن ذهن زنانی که تو آن را فاحشه میدانی ایمان دارم.(دکترعلی شریعتی)

4-راستی تا یادم نرفته از همه دوستان بابت تبریک تولدم بسیاربسیار تشکر مینمایم.....چه ادبی!!!!!!!!

5-روزهای  خیلی خوبیه همچی آرومه اتفاق خاصیم نیوفتاده.

6-منم همچنان مشغول حفظ کردن حافظم که میگه:اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا .......به خال هندویش بخشم سمرقندوبخارارا.

7-کلاسای دانشگامم هنوز شروع نشده ومن همچنان بیکار................

8-راستی داستان بالا خوشمل بود................داشتم مینوشتم اینجا دلم گرفت حرفام تموم شد یعنی همشون پریدن وگرنه کلی حرف داشتما........

9-بغض راهو گلموبسته یکی میادسیفونوبکشه راهش بازشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

10-به قول آق داداشمون نفت منم تمومید.

11-بدروووووووووووووووووود

مرگ لحظه ها...

$
0
0

تو موجود عحیبی هستی ،عجیب وغیر قابل پیشبینی!

حالا خوب می دانم که ان لحظات یگانه بودند و نمی توان جایشان را با لحظات دیگری پر کرد.اما چه می شود کرد.انسان به همان اندازه که در بازیافت لحظات از دست رفته کاری از پیش نمی برد .در پیش بینی انچه که  انتظارش را

می کشد نیز ناتوان است.لحظات اجزای کوچکی از زمان هستند انها فراراند.غیر قابل لمس ،شکننده و گذرا!

مانند صداهای زیرو بمی که از تحریک سیمهای نازک یک ساز بر می خیزد.آنها با لرزش خفیف سیم متولد می شوند.در فضا به حرکت در می آیند و پس از برخورد با ما می میرند.هریک از آنها به همان اندازه که نامفهوم و ازار دهنده به نظر می رسند ،از بهم پیوستن ودر کنار هم قرار گرفتنشان اصواتی دل انگیز و روح بخش به وجود می آید.

لحظات نیز اینگونه اند هر لحظه از بهم پیوستن با یکدیگر لحظات است که هویت میابد .هر لحظه در موعود خودش متولد می شودوچنانچه با لحظات ما قبل یا آنچه پس از آن خلق می شود،نپیوندد،به مرگی زود هنگام دچار می شود،هرلحظه با همان سرعتی که بدنیا می آید ،می میرد و دوامش تنها با پیوستگی در دیگر لحظات است که مفهوم میابد.از مجموعه این لحظات ،بخشهایی از زندگی ما شکل می گیرد که جاودانگیشان بسته به تاثیری است که بر ما می گذارند.خوش خیم یا بدخیم توفیری ندارد.

راستش را بخواهی زندگی من از کنار هم قرار گرفتن این اجزاء کوچک قوام یافته است.درست مثل یک بازی ،بازی که حساسترین لحظاتش سرشار از حضور توست. (س.ن)

1-خدایا جرات انتقاد را از من نگیر تا مثل دزدان شب هنگام از دیوار غیبت دیگران بالانروم.

2-هرلحظه بی تو بودن همانقدربیهوده است که هر لحظه با غیر تو بودن.

3-ببخشید سلام یادم شد.خوبید؟؟؟؟؟ماهم خوبیم......بهتر از این نمیشیم(فعلش معکوس بودا!).

4-دوستان عزیز واسه پست قبلیم زحمت کشیده بودید ۳۹کامنت گذاشته بودید،که 2۸تای اون خصوصی بود......میشه بپرسم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

5-از آقایون و خانوم دکترای عزیز یه سوال داشتم بیماری (اَُتیسم)چیچیه؟

6-راستی گفتم دکتر یاد امیر رضا افتادم......آخه یه چندروزی غیبش زده بود......میدونید کجا بوده؟بچه ها من می دونم.........نمیدونم  این برو بچه های پزشکی چشون شده همشون حوس زن گرفتن کردن.آقاامیر ما هم رفته بود سوروصات عروسیشو بپا کنه.......آخه ازهمین الان امیر جان بهت تسلیت می گم.(انجمن شایعه پراکنان )

7-دیروز تودانشگاه یکی از بچهااومده بود توسالن دنبال اتاق مدریت کلاسها می گشت.......ما رفتیم بهش نشون دادیم بس که عجله داشت کتفش محکم خورد به درب. بعدش کتفشوبا اون یکی دستش گرفتوبا صدای آزاردهنده ای گفت آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآااااخ!زنگیچم.......بعده کلی فکر کردن تو اون خنده بازار فهمیدم بنده خدابه کتف می گه زنگیچه.........ما نفهمیدیم مال کدوم دیاره......ولی بسی خندیدیم.

8-راستی تصافت  کردم ولی سالمم......می گین با چی؟اها تصادف ادم با ادم بود.

9-دلم می خواد بگم بغض راه گلموبسته یکی بیاد......ولی از دیوجان می ترسم.

10-توی ده شلمرود حسنی تکوتنها بود...حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو...موی بلد،روی سیاه ناخن بلد،واه واه واه......نه قلقلی ،نه فلفلی،نه مرغ زرد کاکولی هیچکس باهاش رفیق نبود،تنها روی سه پایه نشسته بودتو سایه.حسنی میای بریم حموم...نه نمیام..سرتو می خوای اصلاح کنی......نه نمیخوام...نه نمی خوام.کره الاغ کدخدا یورتمه می رفت توکوچه ها...الاغه چرایورتمه میری؟؟؟؟؟دارم می رم بار ببرم دیرم شده عجله دارم...الاغ خوبو نازنین سر در هوا سم در زمین یالت بلدوپر مو دمت مثال جارو یکمی به من سواری میدی؟؟؟؟؟؟؟نکه نمیدنم...چرا نمیدی؟؟واسه اینکه من تمیزم پیش همه عزیزم اما تو چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...

(مسخلم نکنید!اینوواسه کودک درون خودموامیر رضا نوشتم آخه مثل اینکه فقط مال ما دوتا هنوفعاله.)

11-ای خدای بزرگ!توچه باشی و چه نباشی،من اکنون سخت به تو نیازمندم.تنهابه این نیازمندم که تو باشی.(شریعتی)

12-یکی بگه من با این کدو تنبل چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟کدو تنبل یه اسم مستعارواسه یه ...واسه یه...بنده خدایی.........اذیتم می کنه......

13-بدروود

فقط واسه یک نفر

Viewing all 37 articles
Browse latest View live