می دانم هرگاه این نامه ها را با خود می خوانی چشمهایت غرق در غضب می شود و فقط به من و سر نوشتم می خندی ....
می دانم همه ی نوشته هایم قصه های پوچ و تکراری بیش نیست برایت....
می دانم شاید هنگام خواندنش نیش خندی می زنی ومرا با تصویری محو از خاطرات بی حاصلمان از نظرت پس می زنی ...
گرچه این را هم می دانم که تو حتی نیم نگاهی به نامه های دل شکسته ام هم نمی اندازی آخر خاکستر همه ی آنها را همیشه هیچ می کنی... .
می دانم روزگارمان این چنین نبود...
می دانم روزگاری این چنین نبودی...ومی دانم این چنین روزگارا روزگاری دوستانی از نظرم گذراندنداما آن روزگاران فقط غرق در روزگار آنچنینی تو بودم وتو بودی که این چنینش کردی ...روزگاری که....
می دانم نمی خواهی باز سر قصه راباز کنم ،نمی خواهی باز شهر زاد قصه گویت شوم.نمی خواهی با لالایی هایم خوابت کنم تا مثل همیشه از لبخند هایت بگویم وتو دوباره مثل همیشه با خشمت پرتش کنی سویی....اما چه کنم ....روزگار این گونه خواست تا قصه نویس غصه هایم باشم.
با همین دستها اشک ها و لبخند ها را ترسیم کنم وبا همین دست ها به یادت بنگارم،با همین دست های بی دست توزندگی کنم ،باهمین دستها زندگی را در دستان دیگران بگذارم ،با همین دست ها با دیگرانی که برایم ما شدندبه یاد دستهای دیگرانی که رفتند لبخند بزنم...
سخت است ولی سال هاست کارهای سخت کار سهل زندگیم شده ...
باز هم لبخند می زنم ...باز هم چشم به راه روزهایی روشن که از پس افق تاریک دیروز می آید می دوزم تا زندگی از نو بر فراز ابرهای امید برپا کنم....
دیروزی که تو ر.زگارت،ویادگاریهایت برایم رقم زدندوفردایی که من رویاهایم ولبخندهایم می خواهیم رقم بزنیم.
تا شاید آنجا که خبری از گردباد وجود تو نیست بتوانم برای ثانیه ای هم که شده رنگ خدا را در لبخند خورشید بپیمایم.
می دانم هرچند که خدا هم دلش از من گرفته است .ولی باز هم بی تو بی امید برگشتت می روم تا بسازم سرنوشتی نو برای کوچ همه ی خستگی ها وغصه هایم.
می دانم که بهتر از من می دانی
می دانی تو خودت همیشه می گفتی
«کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت»
شاید آن روزها می دانستی قرار نیست هیچگاه سرنوشت ما به هم گره بخورد...همیشه عاشق خط های موازی بودی...انگار از همان اول تا ته قصه را خوانده بودی از همان اول پشیمان بودی...هرلحظه خواستی پایان قصه را فریاد کنی... هر لحظه...
یادت می آید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می دانی؟امروز می خواهم کاش هایت را به یقین مبدل کنم ...امروز می خواهم برایت سرنوشتی را بسازم که هیچ جای دنیا نمونه اش را نمی یابی....
می خواهم قصه ات را فقط از زبان خودم بشنوی نمی خواهم آنرا هیچ نقالی نقل کوچه و بازار کند.بگذارآغازروزهای سردت از دل من بر آید تابر دل سنگت نشیند...
امروز می خواهم برایت سرنوشتی بسازم که هیچ خاطرش از روحت هم جدا نشود.سرنوشتی که روحت را جدا کند.سرنوشتی رقم زنم که هیچ رقمش راندیده باشی کاش بودی و میدیدی که دارم میخندم ...
پس ازسرگذشتن روزهای با تو بودن روزهای جدایی وسرنوشتی که تو برایم تصویر کردی امروز با قصه ای نو به سان کودکی نو پا لبخندشوق می زنم .دیگرخبری از اشک و آه نمیگیرم.
همه را برای قصه ی تو بقچه کرده ام تا در طاقچه ی تنهایی هایت همه را سهم بی کسی هایت سازم ...
کاش می شد تا در کنارت باشم ...نه دیگر کافی است...از این دور دست ها هم می شود نگریست ...
کاش زودتر قصه را جمع کنم وهمه را تقدیم دستهای خاکستریت کنم.آنگاه تکیه می دادم بر پشتی خیالات وفقط خون گریستنت را با تمام دل و جان نوش می کردم...
آه....
چه قصه ی دل انگیزی....
چه رمان خواندنی....
فقط اگر توانستی تا آخر قصه بمانی آخر وهم این دارم بمیری و نتوانی صحنه های دلربای زهر نوشیدنت را به چشمان پر انتظارم هدیه کنی...
هر روز فقط به نامه هایم می خندی ...بگذار امروزت را سیاه ببینم وبرای یک دم هم که شده جایمان عوض شود...
امروز تو سیر گریه کن .امروز تلافی همه ی دیروزها ولبخندهایم را از صورت بی روحت پس می گیرم...
دیگرنمی خواهد هر روز افسوس روزهای خوشی را بخوری که سر انگشتی از اشک های من ندارد...دیگر نمی خواهد ...دیگر نمی خواهد بگویی کاش...
امروز می خواهم از سر بنویسم سرنوشت را.... ..... نه ......... سرنوشت تورا نه
سرنوشت تو از سر آغاز جدا زتاری کی های سرنوشت من بود.سرنوشت تو سال هاست ازپرتگاه سرنوشت من اوج گرفته ...سرنوشت تورا با تمام تلخی هایش واگذار چشمان خونینت می کنم.
نه نترس...سرنوشت هرکس را همان که آفریده ترسیم می کندبعدهم خودش....
این دم در سرنوشتت نمی توانم سهیم باشم پس تو وسرنوشتت می سپارم دست پروردگار مهربان همان که فقط می تواند آه مظلوم را از دامان ظالم بازگیرد...
می سپارمت دست خدا
باز هم می خواهم بنویسم...
می خواهم بنویسم از سرنوشتی نو ...
آری
این سرنوشت من است پرازروشنی ولبخند با چشمک هایی از خدا
دیگر این قصه تکراری نیست که بخواهی با خواندنش به من بخندی،این نامه های تو خالی نیست که بخواهی تقدیم به قلب آتشت کنی...دیگر آن صحنه هایی نیست که بخواهی از آن زورقی سازی وبر امواج مه آلود خاطرات گم شده ات رهایش سازی...
این قصه ی جدید من است با قصه نویسی نو،
روزهایی گرم و روشن و بهاری روزهایی به گرمی سپیده ی صبحگاهی روزهایی به شیرینی سرنوشت ماه...روزهایی به زیبایی سرنوشت لبخند روزهایی به سبزی سرنوشت من ،سرنوشتی که در آن هیچ کاشی حصرتی وهیچ رویایی ازتوخاطراتت وعشقت وقلبت درهیچ کجای سرزمین سبزش به چشم نمی خورد
سرنوشتی نوبابازیگرانی تازه نفس که هیچ بویی از درد ،نفرت و نامردی به مشامشان خطور نکرده
سرنوشتی که در آن هیچ دلی خالی از عشق ومهربانی نمی ماند
هیچ اشکی برای از دست دادن عشق رفتن بی صدایش وسخت در بیابان غربت گیرافتادن در آن نیست.
همان شهر فریبنده ایست که دور از همه ی فریبها و نی رنگهای تو با فاصله ی چند فرسخی از دریای پر تلاطم که تمام عشق را چون سراب گرفتارخود می کند است .
این همان شهریست که می شود تمام رویاهایت را تبدیل به حقیقت کنی شهریست که هیچ رنگی جز رنگ آشنایی خدا در آن پر نمی زند...
شهریست که در آن می شود
عاشق شد
عاشق ماند
وعشق را به پهنای گونه سرازیر کرد....
«سرنوشت از سر نوشته شد»
پایانی غم انگیز بالاخره کشتمش ...اونم توروز تولدش....پس به اون تبریکو به من تسلیت بگید........اینم همون فاصله ای که بینمون ایجادشد ...
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادی وغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
خوب آقا محمد.........خیلی ها بهم میگفتن برای فراموش کردنت باید ازت متنفر شم.....شایداین تنها راهی بود که جلوی پام گذاشتی......خیالت راحت اینم کادوی تولدتت می رم واسه همیشه.......کارمن و تو برای این دنیا تمومه فقط می مونه اون دنیا که خدا باید واسمون قضاوت کنه.........اگه من اشتباه کردم باید تاوان پس بدم واگه این اشتباه از جانب شما بوده من نمی گذرم وامیدوارم خدا هم نگذره..........
می دونی حالا خوب شناختمت بهتر از خودت می دونم با نوشتن اینا ذهنیتت نسبت به من کلی تغییر می کنی ولی هیچ وقت از نوشته هام پشیمون نمی شم یه عمری تو دل می شکندی این بار من میشکنم .......دلتو نه مردنگی غرورتو پس خوب بخون............
تو قمار باز قهاری هستی .........
یه قمار باز قهار که کار بلد،و همه چیزو حساب شده انجام میده .........این بدترین تشبیهی بود که به ذهنم رسید.......
این بارم تو قمارت بردی بازنده ی این قمارم زندگی من بود...........بهت تبریک می گم آقای قمار باز......
سیاستی که تو داری قابل توصیف نیست خوشم میاد کاری روبر خلاف میلت نمیکنی.........
حتما می خوای بگی دارم بت توهین می کنم..........بگو چون این حق و دارم زندگیمو گرفتی ولی اینا توهین نیست حقیقت لا اقل فقط برای من اگه هم واقعت نداشته باشه که می دونم نداره واسه من اینجوری رفتار کردی که این حرفارو بشنوی................با این که تا زنده ام دلم ازت صاف نمیشه ولی بازم عشقمی ومی پرستمت اینم از دیونگیمه که هنوز عزیزمی.... مجبورم کردی تو روز تولدت بهت توهین کنم که این جوری اشکام بریزه..........ببخشید رو دلم سنگینی کرده بود باید می زدم.......... .اینم دعایی که هر عاشقی واسه عشقش می کنه..............
محمدم............
عشق پاکوفراموش نشدنیم..........
تا وقتی زندمبرات دعا می کنم توی دلت همیشه شادی باشه و غم و غصه جای شادی رو نگیره.........
عشقه من امیدوارم به عشقت (پیتالا)برسی...........
.......................................................................................................................
............................................................................................
............................................................................
...............................................................
....................................................
......................................
........................
............
.....
..
حرف آخرم اینکه(منم میشم مثل این ار امشب تا آخر عمرم سر مزار پاکت میرمو به نرمی اشکام تا ابد واست عزاداری می کنم....موفق باشی بااااای)